عقیقه مهشید جونی
سلام نفسم امروز چند روز از سفر بسیار دوست داشتنی و فراموش نشدنی مان از کربلا میگذرد عمو علی تصمیم گرفته بود مهشید جون رو عقیقه کنه امروز کلی معرکه داشتیم تو حیاط بابا جونی مهشید از گوسفند میترسید کلی هم گریه کرد برای خوندن دعای عقیقه که بابا جونی میگفت بیاد پیش من هم نیومد فقط از پشت پنجره نگاه میکرد عوضش عسل خانم دنبال ببی و شعر ببیی میگه بع بع رو تند تند میخوند براش خلاصه این ببیی طفلی به دست بابا جون وکمک عمو جلال و عمو حسین و عمو علی شوهر خاله های عزیز و دایی جون جان به جان آفرید ......
عسل له شد خاله
اینجام مطمئنه که ببییه جون داده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی