يه روز پاييزي
سلام دخمل گلم امروزم جمعه هشتم آبان ماه با مامان جوني و دايي جون و خاله جوني ها نهار رفتيم بيرون همش صداي گوسفندايي كه ميديدي در ميوردي و با شجاعت تمام دنبال هاپو ميرفتي يا بع بع ميكردي گلم يا هاپ هاپ موقع برگشتنم هوا اونقد خوب بود كه دايي جون ميگفت شبم بريم در بهشت از فردا بارندگيه بايد بشينين تو خونه خيلي خسته بوديم دخملم كه تو ماشين خوابيد پيش بابا رضا تو خونه موند من وماماني و خاله زهره رفتيم روضه عمه زهرا كه آخرش رسيديم بله بلاخره شام هم رفتيم اردوگاه دست حميد آقا درد نكنه حميد آقا شوهر خواهره حسين آقا شوهر خاله جونه از كارمندهاي اردوگاه هستن دو تا اتاق گرفته بودن برامون شام هم خانوم حميد آقا مريم خانوم زحمتشو كشيدن خيلي خوش گذشت به همه هوا هم سرد بود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی