اربعین حسینی
دیشب شام خونه خاله اکرم دوست مامان دعوت بودیم خاله آسی و فرانک جونم بودن قرار گذاشته بودیم شب و خونه خاله اکرم بمونیم آقایون رو هم بیرونشون کنیم شام که خوردن خاله اکرم و خاله آسی انار گرفته بودن برا رب که آب گیرش افتاد گردن آقایون تا دو طول کشید بابا رضا که دوازده خوابش برذ خاله اکرمم سوژش کرده بود و عکس یهویی میداخت آقا رضا و انارها همین الان یهوییی خلاصه شب اربعینی ما رو خندوندن و بابای طفلی رو بیدارش کردن ساعت دو رفتن ما موندیم خانم هااااا بازی و رب گیری خخخخ عسلی و فرانک جونم خوابیدن کنار هم منم پنج صبح خوابیدم خاله ها تا هفت بیدار بودن به گفته خودشون گاز و خاموش کردن و خوابیدن من بیدار شدم ساعت هشت بود دوباره شعله گاز و روشن کردم تا این رب یه رب اناری بشههههه
بیدارشون کردم خخخخ ما هفت خوابیدیم به خدا خخخخ خلاصه اون همه انار سه کیلورب هم نشد تا ساعت یازده ونیم خاله زهرا زنگ زد بریم روستا ی شوریاب روستای بابا جونی که عمه جانم اونجاس مراسم شبیه خونیه تقریبا همه فامیل میان خیلی هام از شب قبل رفته بودن مامانی و خاله زهره و دایی جون محسن که خودش یه گوشفند نذر داشت برا نهار که جلوی هیئت شبه قبلش کشته بودن خلاصه ما دیرتر رفتیم آماده شدیم که خاله اکرم گفت عسل و نبر سرده سرما خوردس گفتم نه بابا خوبه هوا تا برسیم نهاره تو خونه ایم دیگه خلاصه رفتیم خیلی خوبم بود دلم تنگ شده بود برا یه دور همییییی اینم عکسای عسلم
عمه جون و مهدی جون